شرما
محمدنبي عظيمي محمدنبي عظيمي

   گالری هنری تاشکند را سالها پیش دیده بودم.  ساختمانی بود، بزرگ ، چهار گوش ، دوطبقه ، سفید رنگ وبه استیل اروپای شرقی. درست روبه روی هتل تاشکند، در مرکز شهر. معلوم بود  برای جلب نظر جهان گردان وتوریستان و البته که درآن روز وروز گار از هنرمند گرفته تا اثر هنری همه وهمه دولتی و ایدیولوژی شده ومهرسیاسی وسیاست برجبین.  ومنِ آن دوران هم  ستایشگر هنر مند سوسیالیستی وهنرش.

 

از قضا پس از ده سال بار دیگر گذرم به این شهر تاریخی می افتد. تغییرات شگرفی در پیرامونم به وجود آمده، ساختمانها، موتر ها و آدم ها آب ورنگ دیگری یافته اند. "غرب زده گی* " از در ودیوار شهر می بارد. اگر چه من هم همان آدم سازش

ناپذیر دیروز نیستم ؛ ولی نمی دانم چرا از این هیاهوی غرب زده گی که از کابل تا تاشکند رافرا گرفته ، خوشم نمی آید. اما  من چه بخواهم چه نخواهم ، تغییرات درخشان اند. گالری هنر ها را اگرچه آیینه بندان نکرده اند، اما هرچه بخواهی در آن جا پیدا می کنی. تابلوهای  نقاشی ، رسامی ، مجسمه ها ، کتابها ، عکس ها، ظروف واشیای تزیینی . هرچه بخواهی به شرط آن که یک جو معرفت داشته باشی ویک زره ذوق. ومن که نه این را داشتم ونه آن را حیران درانتخاب خویشتن.

 

صدایی به خودم می آورد. کسی به نام صدایم می کند. لهجه اش هندی است. چه کسی خواهد بود؟ مگر من در این شهر غریب نیستم ودر این ملک فقیر ؟ می خواهم راهم رابگیرم وبروم. ولی صدا بلند تر وواضح تر به گوشم می نشیند. سر بر می گردانم. باورم نمی شود. " شرما " است . همان آدمی که روزگاری " زاغه " اش درست در پهلوی زاغه ء من بود. همان هندویی که مهربان بود وقلبش همچون آیینه یی می درخشید. همان  هیکل تراش عاشق  که رمان " سایه های هول " را با نقش آفرینی اش غنا بخشید. شرما همان طوراست ، همان طور ساده وبی آلایش و مثل درخت گشن شاخی ستبر و زورآور.   " روشنک " هم همرایش است  با کودکی سیاه چرده  وبسیار شوخ وشیطان که آرام وقرار ندارد. درراه باز گشت از سریلانکا هستند.  رفته بودند تا تعطیلات شان را بگذرانند وحالا چطور شده بود که گذارشان به تاشکند افتاده بود، برایم مهم نبود. نپرسیدم. رفتیم در رستوران تاشکند برای بیر خوردن و درد دل کردن." نورس " به یادش بود وهنوز هم در نزدش گرامی. گفت " سبز پری" را هم می بیند. ازدواج کرده و آب توبه ریخته بر سرش. از دیگران خبر نداشت.  از نشر رمان " سایه های هول " داکتر یاسین خبرش کرده بود. می گفت جناب شما بسیارخوب کردید کار... آباد خانهء تان که مرا گرفتید نام. تشکر جناب تشکر جناب. می گفت و بق بق می خندید وبا همان عشق پر شور به روشنک، نگاه می کرد...

راستی، شما آن رمان را خوانده اید وقصهء عشق شرمای هندو را به "روشنک" مسلمان که در تار وپود این رمان گره خورده است، می دانید؟ سرنوشت کسی را که قلب رؤوفی داشت و محبوب زاغه نشینان بود، به خاطر آن که به هر نیاز مندی کمک می کرد؛ حتا اگر جانش راهم  می خواستند. باری ! اگر این رمان را نخوانده هم باشید ، فرقی نمی کند. برای آشنایی با شرمای نازنین کافی است که با هم نگاهی بیندازیم به یکی از بخش های "  سایه های هول".

 

                                           

سایه های هَــــــــــــول

 

بخش سوم

 

   شرما مرد سی وپنج سالهء سیاهپوستی بود با قامت متوسط وچشمانی سرخ، مثل دو قوغ آتش. قوی هیکل وتنومند ، مؤدب ومؤقروبسیار مهربان. آدمی که شب وروزش را در اتاقش می گذرانید واز کنده ها یا شاخه های قطور درختان جنگل، پیکره

های چوبینی از زنان هندو می تراشید. زنانی که همهء آنها به طور یکسان حلقه های مسین یا زرینی در گوش وبینی داشتند ودرپیشانی آنها خالِ بزرگ ، مظهر زنانه گی زن هندو به چشم می خورد. زنانی که ساری های درازی اندام آنان را می پوشانید

وتا قوزک پاهای برهنهء شان می رسید، اما حالت چشمان، طرز نگاه، ترکیب صورت ، خطوط چهره واندازهء قد وقامت  وحّــتا سن وسال این پیکره هارا، اگر آدم هنردوست وبا ذوقی مثل داکتر یاسین** با هم مقایسه می کرد؛ به این عقیده می رسید 

که شرما همان پیکر تراش چیره دست وبا ذوق نادر نادر پور است که برای خلق و آفرینش این آثار چوبی ، ناز هزار چشم سیاه را خریده ودست نیاز به هر سو کشیده است.

 

   اگر در زاغهءتنگ وتاریک شرما می رفتی، به هر طرفی که می نگریستی همین پیکره ها را می دیدی که به اندازه ها وابعاد متفاوتی این طرف وآن طرف گذاشته شده اند وهرکدام آنها آمدن ترا خیر مقدم می گویند و از تو می خواهند تا به قصه های دل شان گوش دهی  :

 

  در یک طرف اتاق پیکرهء مادر یا " ما " که بیشتر از چهل سانتی متر قد نداشت نشسته بود ودر حالی که دستانش در حالت نیایش بلند ودرنگاهش تمام شرم ها وآزرم های جهان، تمام مهربانی ها ومهرها ، جا داده شده بود؛ ترا به سوی خویش می خواند ومجبورت می ساخت که دقایق فراوانی به آن نگاه کنی ومادر این یگانه گوهر ارجناک زنده گی را ستایش کنی.

 

   آن طرفتر پیکرهء یک زن فقیر ومستمند هندو را می دیدی که خط درد ، رنج ومسکنت نه تنها در نگاه وچشمانش ، بلکه   درصورتش، در اندام لاغرش ودر بند بند وجودش به نمایش گذاشته شده بود واز ستمی که در طول قرون واعصار بالای او وهمزادانش روا داشته بودند ، برایت حکایت ها می گفت. یا اگر به پیکرهء بلند قامت دیگری از آن آفرینشگر خیره می شدی، زنی را می دیدی که پستان های برجسته اش از چاک ساری نمایان بود ، نگاه هرزه ولبخند شهوت انگیز وران های برهنه اش ، آتش هوس وشهوت را در وجودت برمی افروخت وخواسته یا نا خواسته به یاد" سبز پری" می افتادی که اینک در هیئت وانداز دیگری در برابرت ایستاده است وترا با دست به سوی خویش دعوت می کند.

 

  شرما قلب رؤوفی داشت. آدم ساده ، پاک طینت وخوش باوری بود، آنچه را که برایش می گفتند به ساده گی می پذیرفت. اگر   کسی به او می گفت که شهر آتش گرفته است، باور می کرد، می دوید وهرچه در توان داشت وازدستش پوره می شد، برای اطفای حریق مضایقه نمی کرد. یا اگر می گفتند که ماه در چاه افتاده است،تردیدی به خود راه نمی داد؛ به آ سمان نمی نگریست وشتابان به سوی چاه می رفت، با این نیت که ماه را از چاه بیرون کند وبه آسمان باز گرداند.

 

از این ساده دلی وخوش قلبی او، رندان اردوگاه که همان جوانان بیکار ومجردبودند، سوء استفاده می نمودند. شرمای مهربان را مسخره می کردند ، دست می انداختند، این طرف وآن طرف می دوانیدند وبق بق می خندیدند.... ودیشب  نیز جواد بی انصاف به او گفته بود: بی بی حاجی را کشتند ، کشتند، برو پت شو!

 

 شرما می گفت که یکی از انقلابیون ودگر اندیشان کشورش بوده، به ارتش آزادی بخش ببرهای تامیل تعلق دارد. همان ارتشی که سالها بود دربرابرقدرت مرکزی در سریلانکا می جنگید وخواهان جدایی وآزادی ، بخشی از آن کشور بود. شرما

برای پیرمردقصه کرده بود که در یکی از عملیات های چریکی زخمی شده بود. همرزمانش اورا در میدان محاربه رها کرده بودند ، گرفتار وزندانی شده بود. سالها در زندان سپری کرده ودر همانجا هم هنر پیکر تراشی ، روی چوب را، از هم زنجیرزندانیش " کرشنا " آموخته بود و باورهایش هم  در بارهء جنگ وخونریزی وکشتن انسانها تغییر یافته و دریافته بود که هنگامی که انسانها می توانند با زبان صحبت کنند وبه تفاهم برسند، چه ضرورتی به استعمال اسلحه باقی می ماند.

 

 اگرچه او اعتراف می کرد که در طول سالهایی که در صفوف ببرهای تامیل شمشیر می زد ، چندین سپاهی دولتی را کشته بود ولی می گفت که اگر نمی کشتم مرامی کشتند. اما اکنون اوندامت می کشید وبا انزجار به گذشته اش می نگریست. شرما همه این تغییراتی را که در روح وروانش حادث شده بود ، مرهون کرشنا ، همو همزنجیرش می دانست ومی گفت که او انسان بی نظیری بود. زنده گی را دوست می داشت، مردم را دوست می داشت وبه من یاد داد که چطور انسانها را دوست داشته باشم.

شرما می گفت که پس از آزادی از زندان به سراغ یاران قدیم نرفتم، مدتی در شهر " دیلی " با مادرم زنده گی کردم ومادرم که فوت شد دیگر تک وتنها شدم وسرانجام به این کشور مهاجرت کردم.

  


  شرما درست در همان زمانی به این اردو گاه آمده بود که پیر مرد وخانواده اش نیز آمده بودند. اتاقهایشان پهلو به پهلو بود ورنجها و آلام شان نیز به همدیگر پهلو می زدند. هردو مهاجر بودند وهردو منتظر گشایش ولبخند روزگار، وبه همین جهت باهم دوست ورفیق شده بودند. شرما به همان اندازه زبان فارسی می دانست که پیر مرد زبان اردو را. اگرچه هردو به طور شکسته بسته با زبان های همدیگر حرف می زدند؛ ولی ندانستن زبان مانع آن نمی شد که آندو انیس وجلیس همدیگر نشوند. آنها اگر منظور همدیگر را از طریق زبان نمی فهمیدند ، با چشمان ، با نگاه وبا دستها سخن می گفتندواگر گرهی یا مشکلی پیدا می شد این داؤود بود که گره گشا می گردید ویا پروین. زیرا هردو مثل اکثر باشنده گان کابل از فلم های هندی همانقدر زبان اردو 

را فرا گرفته بودند که برای یک گفتگو کافی بود.

 

 یک عامل دیگر نیز شرما وپیرمرد را به هم نزدیک ساخته بود وآن وجود " نورس " بود. از وقتی که نورس تولد شد واز همان روزی که به روی شرما لبخند زد واز وقتی که زبان پیدا کرد وبه شرما گفت : کاکا ! ،  مردهندو را به یکی ازستایشگران خود تبدیل نمود. شرما از خوشی وخندهء نورس خوشحال و خندان می شد واز گریانش اندوهگین ومتأثر. هنگامی که نورس می خندید ، شرما نیر بلند بلند خنده می کردو نورس را بالای شانه های ستبر خود می نشانید ویا اورا در هوا پرتاب می کرد ودوباره می گرفت وهمیشه تحفهء کوچکی برایش در جیب های خود پنهان می داشت . همین که اورا گریان می یافت، می دوید واورا در بغل می گرفت وشیرینیی را که در جیب داشت بیرون می کرد وبه لحن ویژهء خود ش می گفت:

- نورس جان! من برای تو شیرینی آورد، بگیر این را..

نورس که آرام می شد ، شرما نیز اشک چشمانش را می سترد وبه نشاط می آمد...

 

  امر دیگری نیز در این نزدیکی والفت بی تأثیر نبود. شرما وپیر مرد هردو موسیقی کلاسیک هند را دوست می داشتند . شرما عادت داشت هنگام تراشیدن پیکره هایش ، برای پر بار ساختن درخت تخیل خویش به موسیقی گوش دهد. صدای چکش های

آرام او  که بالای افزار های آهنی فرود می آمد ودل چوب را می شگافت ، هنگامی که با نوای تار ویا شهنایی مخلوط می شد یک نوع سمفونی دلپذیری را به وجود می آورد . سمفونیی که طنین اش تا زاغهء پیر مرد نیز می رسید و روح وروان اورا صیقل می بخشید.  گوش سپردن به این سمفونی دل انگیز ، دیگر یکی از مشغولیات پیر مرد شده بودو پیر مرد بارها به خود گفته بود :  - شرما موهبت این ماتمکده است.

 

 اما از یک هفته بدینسو نه شبها صدای چکش های شرما شنیده می شد ونه آهنگ موسیقی اش به گوش می رسید وپیر مرد که همین دیروز علت راازاو پرسیده بود، شرما با لفظ قلم چنین پاسخ داده بود :

 - دختر ایرانی شکایت کردند از من ، مستر جیمز گفتند به من ، کار کردن بعداز نه بجهء شب ممنوع !

 - کدام دختر ایرانی ؟ همین دختری که در این روز ها از تعمیر " ج " آمده وبه مقابل اتاق تو برایش اتاق داده اند ؟

 - بلی ! همان که " روشنک "  نامش است وهمو که مرا روزگار تباه کرد.

 - اما آن دختر، چطور از خودت شکایت کرده ؟ وی دختر با نزاکت ومتینی معلوم می شود. با همه روش نیکویی دارد ، به همه سلام می دهد. با نورس نیز بسیار مهربان است. حیران مانده ام که چطور از خودت شکایت کرده ، در حالی که صدای بلند موسیقی ایرانی از اتاق خودش نیز شنیده می شود. اما نگفتی که چرا روز گار ترا تباه کرده است ؟

 - یک روزی شما فهمیدید خواهد... من حالا شهر میروم...

 

......... روشنک یکسال می شد که به اردوگاه آمده بود. درسن وسالی نبود که آدم فکر کند در کشورش کدام مشکل سیاسی داشته است ودرحال واحوالی هم نبود که رژیم آخوندی عرصه را بر او تنگ ساخته باشد، ویابه خاطر داشتن یک زند ه گی

آزاد وبی بند وبار از ایران گریخته باشد. پیدا بود که با سازمانهای انقلابی ایران مقیم اروپا نیز هیچگونه ارتباطی نداشت، زیرا تک وتنها بود وبا هیچکس رابطه یی نداشت. تنها کسی که به او سر می زد وحال واحوال اورا جویا می شد ویا کتاب ومجله یی برایش می داد، جواد آقا، شخصیت با نفوذ ومحترم ایرانی جما عت اردوگاه بود.

 

 راز پناهنده شدن روشنک برای پیر مرد یک معما شده بود وپیر مرد نمی دانست که چه وقت به آن پی خواهد برد. علت علاقمندی پیرمرد به دانستن راز روشنک معلوم نبود، شاید به خاطر آن که ازاین اسم زیبا خوشش می آمد وهنگامی که آن را می شنید به یاد قطعهء " رکسانا " ی احمد شاملو ، همان زن فرضیی که عشقش برای او از نور و رهایی وامید حرف می زد می افتاد.

 

  پس از آن روزی که شرما برای پیر مرد از تباه شدن زنده گیش به وسیلهء روشنک شکایت کرده بود، پیر مرد در پی آن شده بود که علت را در یابد. از داوود ورزاق وجواد واین وآن سوال کرده بود، حــّــتا از جواد آقا هم پرسیده بود که چرا روشنک از دوستش شکایت کرده و زنده گی او را تباه ساخته است ؟

 

عقیدهء عمومی این بود که این شرما است که زنده گی روشنک را تباه کرده ؛ زیرا عشق آتشینی به روشنک دارد . آنها گفته بودند که شرما چه درکلاس درس زبان ، چه در ساعات درس آشنایی با عرف وعادات وفرهنگ وکلتور این کشور ، چه در صف ویا قطار حضور وغیاب هفته وار، چه در مغازه ویا در سرویس مزاحم آن دختر می گردد ونمی گذارد که آب خنک از گلوی روشنک پایین رود. به خصوص از وقتی که روشنک اتاق مقابل شرما را اشغال کرده ، شرما سر از پا نمی شناسد. اگر روشنک به مطبخ می رود ، شرما نیز بهانه یی پیدا می کند و در برابر او ظاهر می شود، اگر روشنک برای تیلفون کردن برود ، شرما نیز در پی او روان می شود یا شبها  زیر پنجرهء اتاق روشنک می ایستد وبا نجوا سخن می گوید یا آواز می خواند ویا تا نیمه های شب درمقابل دروازهء او می ایستد وبه صدای تنفس او گوش می دهد....و پس از این توضیحات مفصل اینک پیر مرد فهمیده بود که چرا روشنک روزگار شرما را تباه کرده است.

* * *

ساعت ده صبح بود ، شرما به اتاق دوستش داخل شده وبا صدای بلندی می گفت:

- آقای رحمت ! رحمت خان ! بخیز بلند شو! گفته بودی که بیدار کردم ترا، باید بخیز. اگربا وکیلت وقت ملاقات کردن می خواهی ناوقت نشود . خودت گفته بودی که می رویم یکجا...

پیر مرد چشمانش را گشود ، به چهرهء شرما نظر کوتاهی افگند ودوباره آنها را بسته نموده خرناسش بلند شد. دل شرمای مهربان سوخت وبدون آن که اصرار بیشتری نماید بیرون رفت وفراموش کرد که دروازه راببندد. لختی بعد نورس شوخ که

اکنون هیچ مانع ورادعی برای آزار دادن پدر کلان در برابرش وجود نداشت ودروازه را باز یافته بود ، خودرا بر بالین "بابه" رسانید وبا مشتهای کوچک ولطیفش برسر وروی او کوبید وگفت:

- بابه ، بابه جان ، اَپ، اَم.

پیر مرد مست خواب بود ورنه می فهمید که نوهء زیبایش می گوید :

- بابه جان بیدارشو ، وقت چای نوشیدن وصبحانه خوردن است، نه وقت خوابیدن.. ..

.......

البته که قصهء عشق پر شور شرما وروشنک در همین بخش خاتمه نمی یابد. این قصه در هر بخش سایه های هول  پرداخت و بازگو شده  که خواننده را وادار می سازد تا آن را برگ به برگ دنبال کند. (  مشعل )

 

رویکردها:

  اثری از زنده یاد جلال آل احمد.*

** داکتر یاسین ، سبز پری ، جواد ، داوود ، پروین  ، رزاق ونورس  پرسناز های رمان اند.   

 

 

 


September 24th, 2006


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان